ما به عصر تازه ای وارد شده ایم!
عصر سخن چشمها
و قورت دادن واژه هایی که بوی استفراغ میدهند ...
عصری که زندگی
بوی لاشه گربۀ طرد شده...
عصری که شبها
در پستوی خانه های خالی...
و پارکهای سرسبز
و ماشینهای ولگردَش...
از آزادی سر به فلک کشیده!
سایه ها با یکدیگر...
تمام نیروی جنسی پنهان شهر را ...
آزاد میکنند...
و صبح با حیرت از یکدیگر میپرسند...
فرشتگان کوچک فال فروش مترو
از کجا آمده اند؟!...
عصری که دهانت به آسمان
و چشمهایت به پاهای مردمانی ست
که روی شانه هایت ایستاده اند
و با خورشید...
عصری که تا آنجا تنها می شوی
که عاشق مترسکها ...
و آرزو میکنی کلاغهای مزرعه
تنهایی شانه هایت را...
...
ما به عصر تازه ای وارد شده ایم!
عصری که درها
به دیوارهای بتُنی...
و پنجره ها
از بیرون
قفل شده اند... از کتاب سمفونی بادها: فرامرز فرحمهر