الهی من او را می خواهم.....
الهی من او را می خواهم
شانه های مهربانش را
برای آواز خواندن
دستان کوچکش را
برای مهر ورزیدن
برای پاک کردن اشکهایی
که فرو ریزد به رخسارم
الهی من او را می خواهم
مهربانم را می خواهم
هم او که آموخت به من
تمنا و طلب عشق را
بی پروایی در عشق را
هم او که هدیه نخستین اش
بوسه بر روی ماه تو بود (1)
هم او که طلب کرد
بوسیدن روی ماه تو را (2)
الهی ....
الهی باز من بیقرارم
شب از نیمه گذشت و من بیدارم
خون دل میرود از دیده خونبارم
کو نسیمی زعنایت که کند آرامم
بیا که بی تو نیست رنگ و رویی به رخسارم
الهی من مجنون آن شه مه پرورم
من دلداده آن شه مه پیکرم
من او را می خواهم
من او را می خوانم
هم او که نادیده می بیند
هم او که ننوشته می خواند
هم او که ذکر نامش
شفای جان بیمار من است
هم او که نگاه مهربانش
مرحم دل مسکین من است
الهی من او را می خواهم
من او را می خوانم
من او را می خوانم
............
1- اشاره به کتاب روی ماه خداوند را ببوس اثر مصطفی مستور
2- اشاره به این عبارت که ای مهربان هر وقت فاصله ات با خدا به صفر رسید از طرف من روی ماه خداوند را ببوس
من خسته ام از گشودن درهای بی دلیل .....
او اینجاست
جیرجیرکت را میگویم
او با تو میماند
و تا ابد برای تو میخواند
آری
او دیگر پیش تو میماند
سلامش خداحافظی در پی ندارد
اعتبار سلامش ابدی است
عشق او فقط خواندن است
خواندن برای شه خوبش
او آواز دلتنگیش را سر میدهد
در همه حال
اوروز و شب نمیداند
او شانه های شه خود را
برای آواز خواندن دوست دارد
جیرجیرکان عاشق همه اینگونه اند
او شعر نمیگوید
فقط نغمه دلتنگیش را سر میدهد
او شب نیز شه خود را
از خواب ناز بیدارش میکند
تا برایش بخواند
جز او نمیداند
جز برای او نمیخواند
همه جا بدنبال رد پای اوست
همه چیز را برای او میخواهد
و فقط برای او میخواند
جیرجیرکان عاشق همه اینگونه اند ....
جیرجیرکان عاشق همه اینگونه اند....
در میزنند
کسی
کسانی
که تنهاییشان بر دوش و
فراخ حوصلهشان تنگ.
من خستهام،
لبالب از میل عمیق فرو شدن در خویش
در میزنند
کسی
کسانی
.......
کلید قفلهای جهان را
به آبهای رفته سپردم
من خستهام از گشودن درهای بیدلیل
از دیدن و
شنیدن و
گفتن
و اماپاسخ جیرجیرک
در زد کسی
که تنهاییش بردوش
و فراخ حوصله اش تنگ بود
خسته تر از او نبود
ولی مگر تو تنهاییت را
بر دوش نمیکشی؟
مگر فراخ حوصله ات تنگ نیست ؟
نه اینکه خسته نیستی؟؟!!
رها کن افسانه فرو رفتن در خویش را
بس است دیگر
در زد کسی
تا دست یابیم بر کلید قفلهای جهان
تا باز کنیم قفلهای بسته را
دست یافتن بر این کلیدها
گشودن این درهای بسته
شکستن این طلسم های سخت
بی دلیل نیست
ما از نگفتن و نشنیدن و ندیدن خسته ایم