روزگاران

کامل ترین مرجع دانلود فیلم های طنز بابک نهرین|جذاب ترین مطالب|تصاویرجالب وگوناگون|آپدیت روزانه نود32 nod32|اس ام اس وپیامک های جدید|عکس های بازیگران ایرانی وخارجی|دانلود فیلم و آهنگ جدید

روزگاران

کامل ترین مرجع دانلود فیلم های طنز بابک نهرین|جذاب ترین مطالب|تصاویرجالب وگوناگون|آپدیت روزانه نود32 nod32|اس ام اس وپیامک های جدید|عکس های بازیگران ایرانی وخارجی|دانلود فیلم و آهنگ جدید

سنتور



در کوی تو معروفم و از روی تو محروم /
گــرگ دهن آلــوده یــوسف نــدریــده
ما هیچ نــدیدیم و همه شهــر بگفتند /
افسانه مجنون به لــیلــی نـــرسیده !


نگاره: ‏یاد اساتیدی که شاید نامشان هرگز چون یادگارهای جاودانشان به گوش مردم فراموشکار ما نخورده و سنتورهایشان سالهاست بی کوک مانده یاد اساتید :
علی نقی وزیری ، حبیب سماعی ، رکن الدین وزیری ، ابراهیم وزیری ، علی اکبر شهنازی ، رضا محجوبی ، نی داوود و ...‏

مهم : مطالعه کنید و حتمآ انجام دهید.


راهنمای رفع مسدود شدن سایتهایی که توسط شرکت Eset به علت قرار دادن یوزرنیم و پسورد قفل شده اند.

تصویر زیر زمانی ظاهر میشود که نود 32 اجازه ورود به سایت را نمی دهد.به خاطر انتشار یوزرنیم و پسورد این شرکت. و ممکن است روزی هم سایت ما بلاک شود.پس حتمآ کارهای زیر را انجام دهید تا همیشه به این سایت دسترسی داشته باید.

ادامه مطلب ...

شعری زیبا

ای داد ز دست فلک شعبده باز

شهزاده به ذلت و گدازاده به ناز

نرگس زبرهنگی سرافکنده به زیر

صد پیرهن حریر پوشیده پیاز!

افسوس که نان پخته را خامان دارند

اسباب تمام را ناتمامان دارند

آنان که به بردگی نمی ارزیدند

اکنون کنیزان و غلامان دارند!

ترک عادات زشت جوامع بدوی

در روزگاری که بهانه های بسیار برای گریستن داریم

شرم خندیدن، به مضحکه هم میهنان مان را بر خود نپسندیم.

کار سختی نیست نشنیدن، نخواندن و نگفتن لطیفه های توهین آمیز...

با اراده جمعی این عادت زشت را به ضدارزش تبدیل کنیم.  

یک روز یه ترکه  اسمش ستارخان بود، شاید هم باقرخان.. ؛

 خیلی شجاع بود، خیلی نترس.. ؛  یکه و تنها از پس ارتش حکومت مرکزی براومد، جونش رو گذاشت کف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد، فداکاری کرد، برای ایران، برای من و تو، برای اینکه ما تو این مملکت آزاد زندگی کنیم  

 یه روز یه رشتیه..  اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی؛

 برای مهار کردن گاو وحشی قدرت مطلق شاه تلاش کرد، برای اینکه کسی تو این مملکت ادعای خدایی نکنه؛  اونقدر جنگید تا جونش رو فدای سرزمینش کرد  

 یه روز یه لره...  اسمش کریم خان زند بود، موسس سلسله زندیه؛  ساده زیست، نیک سیرت و عدالت پرور بود و تا ممکن می شد از شدت عمل احتراز می کرد  

 یه روز یه قزوینی ...  به نام علامه دهخدا ؛

 از لحاظ اخلاقی بسیار منحصر بفرد بود و دیوان پارسی بسیار خوبی برای ما بر جا نهاد  

یه روز ما همه با هم بودیم...، ترک و رشتی و لر و اصفهانی  تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند و قفل دوستی ما رو شکستند... ؛ حالا دیگه ما برای هم جوک می سازیم، به همدیگه می خندیم!!! و اینجوری شادیم  این از فرهنگ ایرانی به دور است. آخه این نسل جدید نسل قابل اطمینان و متفاوتی هستند  پس بیایید تا عادتهای زشت در خندیدن به هموطن در ما بمیرد و با هم یکی باشیم مثل همیشه، مثل زمانهای سختی و مثل زمانهای جشن و افتخار

مرد نابینا و خبرنگار

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد:

من کور هستم لطفا کمک کنید .

روزنامه نگار خلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.

او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد.

عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.

 مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ، که بر روی ان چه نوشته است؟

روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد..

مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

آرایشگر و مشتری

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت.  

در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند

 وقتی به موضوع "خدا " رسیدند. آرایشگر گفت:  

من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد. 

 مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟  

آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ 

 بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟
اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.  

مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.  

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت

 می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند

 آرایشگر با تعجب گفت:  

چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم

 مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش بلند و اصلاح نکرده پیدا نمی شد

 آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند

 مشتری تائید کردوگفت:  

دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد ! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.

سه پند لقمان به پسرش

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.

اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!

دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی

سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی

پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد:

اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .

اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .

و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست .

استاد و دانشجو

استاد پرسید :
آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟ 

 کسی پاسخ نداد.  

 استاد دوباره پرسید:       

آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟  

دوباره کسی پاسخ نداد .

  استاد برای سومین بار پرسید :
آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟
برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد .

  استاد با قاطعیت گفت با این وصف خدا وجود ندارد

یک دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند .  

 استاد پذیرفت.

دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید:
آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد ؟  

 همه سکوت کردند.  

آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟ 

 همچنان کسی چیزی نگفت. 

آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟
وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد،  

دانشجو چنین نتیجه گیری کرد :

 پس استاد مغز ندارد.......