

روانشاد
ملک الشعرای بهار داستان بسیار زیبایی را بنظم درآورده است که در آن اوج
مهر مادری به فرزند نامهربانش دیده می شود .در این داستان پسری با گوش فرا
دادن و پیروی کردن از سخنان نادرست و کینه توزانه ی همسر خود ، با مادرش
نامهربانی می کند. اما مگر می شود مادر از فرزند خویش دل بکند ؟
داستان
بسیار شگفت و زیباست و نیاز به گزارش و تفسیر ندارد اما با نگاه به دشواری
های برخی واژگان و بیت ها ، گزارش داستان به زبان ساده را نیز با آن همراه
می سازیم.
پسری جوان از اعراب در شهر بصره در کنار مادر خویش زندگی می کرد و به تازگی دلداده ی دختری بدخوی و از خدا بی خبر شده بود . دختر، زیباروی و نازپرور بود و بسیاری از مردان بصره آرزوی داشتن او را در سر داشتند .دل مردان عرب، خستـهٔ او
شد دل مرد جوان بستهٔ اوروزی پسر از مادر خویش خواست که به خواستگاری آن دختر برود و او را برایش خواستـگاری کند . مادر هم پذیرفت و با خرسندی و شادمانی دختر را خواستگاری کرد و به عقد پسر خویش در آورد .زان عروسـی و از آن دامادی
مادرش کرد فراوان شادیاز بخت بد ، عروس با مادرشوی خود سر سازگـاری نداشت و کینه ی او را در دل می پروراند.لیک از آغاز، عروس بدخوی
سر گران داشت بدان مادرشوی
زال خندان به تماشای عروس
آن جفاپیشه رخ از قهر عبوس
زال اگر رفتی و شیر آوردی
دختر از قهر بر آن تف کردی
زال اگر آب کشیدی ز غدیر
دختر آن آب فشاندی به کوبر
زال نان پختی و خوان بنهادی
دختر آن نان به ستوران دادیسرانجام عروس بدخوی تاب نیاورد و در این باره با شوی خود لب به سخن گشود تا او را با خود همراه سازد و فریب دهد بلکه بتواند مادرشوهر را از خود دور سازد. او به شوهر خود می گوید که من با مادرت در یکجا نمی توانم زندگی کنم ، اینجا یا جای من است ، یا جای او .ما نسازیم به یکجای مقر
یا مرا دار بهبر، یا مادر
زن چو با مرد جوان آمیزد
زال باید ز میان برخیزد
من و او جمع نیاییم بهم
واندربن خیمه نپاییم بهمشوهر نیز از این سخنان خشمگین شد و به سوی مادر خود رفت و با او به درشتی سخن گفت و او را آزرد و از او گلایه کرد که چرا عروسش را می آزارد و با او سر سازش ندارد . مادر ساده دل نیز برای آنکه میان پسر و عروسش جدایی نیفتد همه را بر گردن گرفت و با آنکه گناهی انجام نداده بود همه ی گناهان را پذیرفت !دل ندادش که بگوید آن راز
که مبادا شود آن کار دراز
دختر از پیش پسر دور شود
پسرش واله و رنجور شود
هرچه گفت آن صنم کافرکیش
زال کرد آن همه در گردن خویش
تا جدایی نبود بین دو یار
بیگناهی به گنه کرد اقرار
|گفت آری رخبختم سیهست
من گنهکارم و او بی گنهست
راستمی گوید و بیتقصیر است
گنه از مادر بیتدبیر استپسر بی خبر نیز به سوی همسر خود رفت و از او پوزش خواست تا بلکه بتواند دلش را بدست آورد .مرد بیچاره چو بشنید سخن
رفت و بوسید سر و صورت زن !اما این عروس بدخو با بی شرمی تمام باز هم از رو نرفت و از پسر خواست تا مادرش را از او دور سازد .گفت خواهی که شوم ازتو رضا
دورکن مادر خود را زینجاپسر نیز بفرمان یار خود گوش کرد و با مادر خود به بدترین شکل ممکن رفتار نمود.مرد نادان ز سرکینه و درد
بین که با مادر بیچاره چه کرد
در آن نزدیکی بیشه ای بود به نام وادی السباع که جایگاه انواع و اقسام حیوانات وحشی بود . وادی السباع جایی بسیار خطرناک بود که فرش راهش از استخوانها و جمجمه های آدمیان و جانوران پر شده بود .
روی هر سنگ، ددی صدرنشین
پشت هر بوته، پلنگی به کمین
هر طرف جانوری در تک و تاز
کرده گردن ز پی طعمه درازپسر ناسپاس مادر خود را به چنین جایگاهی می برد و کمی خوراکی در کنارش می نهد و باز می گردد اما مادر شکایتی نمی کند! پس از بازگشت به خانه پسر نامهربان با همسر خود چنین می گوید :گفت زالی که دلت را خون ساخت
رفت جایی که عرب نی انداخت!سرانجام خورشید بار سفر را می بندد و شب فرا می رسد و از هر سویی آوای ددی به گوش می رسد .شب شد و نعرهٔ شیران برخاست
پرشد آوای ددان از چپ و راستمادر از بیم و ترس دستهای خود را بر سر و چهر خود می گذارد و از کار روزگار می نالد . در همین هنگام پهلوانی دلیر سوار بر اسب خود از آن نزدیکی می گذشت که ناگاه پیرزن را دید و به نزدیکش شتافت . کار پهلوان شکار شیران و ددان بود که شب هنگام بدان جای می آمد . پهلوان به نزدیکی پیرزن رسید و او را در حال دعا کردن فرزند خویش دید!روی آورده به درگاه خدا
کند از مهر به فرزند دعاپهلوان به پیرزن روی می کند و می پرسد: ای زال در این شب تیره اینجا چه می کنی ؟ من با این نیزه و این تیر و کمان در این جای خطرناک در امان نیستم آنگاه تو تک و تنها در اینجا نشسته و دعا می کنی ؟
پیرزن داستان را برای آن دلیرمرد بازگو کرد و پهلوان خشمگین شد و چنین گفت :پهلوان گفت بدان پیر عجوز
که تو با این همه آزار هنوز
می کنی باز به درگاه خدا
به چنان ظالم غدار دعا؟اما سخنان آن دلیر برای پیرزن خوش نمی آید و می گوید :که جوان است و جوان نادانست
رنج او بر دل من آسان استمادر این رنج بزرگ را هیچ می داند و به پهلوان می گوید هرگز دست از فرزند خویش نخواهم کشید:
بهخطایی که نبوده است به چیز
نکشم دست ز فرزند عزیز
گرچه دارم جگر از جورش ریش
بد نخواهم بهجگرگوشهٔ خویشپهلوان در دل خود می گوید : براستی تو با این همه لاف و خودستایی مردی یا این پیرزن ؟!نره شیر است و یا پیرزنست
پیرزن نیست که این شیرزنست
باچنین قلب وچنین لطف و گذشت
میتوان بر دو جهان سلطان گشتچنین بود و مادر با آنکه در رنج و سختی بسر می برد هرگز فرزند خود را فراموش نکرد و همه گاه برای او دعا می کرد و بهترینها را برایش از خداوند در خواست می نمود ...
پندهای داستان از زبان ملک الشعرای بهار :
ای پسر مادر خود را مازار
بیش از او هیچ کرا دوست مدار
تو چه دانی که چها در دل اوست
او ترا تا به کجا دارد دوست
نیست از «عشق» فزونتر مهری
آن کهبسته است به موی و چهری
عشق از وصل بکاهد باری
کم شود از غمی و آزاری
لیکن آن مهر که مادر دارد
سایه کی از سر ما بردارد؟
مهر مادر چو بود بنیادی
نشود کم ز عزا یا شادی
کور وکرکردی و بیمار و پریش
پیر و فرتوت و فقیر و درویش
مام را با تو همان مهر بجاست
نیست این مهر، که این مهر خداست
گر نبودی دل مادر به جهان
آدمیت شدی از چشم نهان
معنی عشق درآب و گل اوست
عشق اگر شکل پذیرد دل اوست
هست فردوس برین چهرهٔ مام
چهرهٔ مام بهشتی است تمام
واب کوثرکه روان افزاید
زان دو پستان مبارک زاید
شاخ طوبیست قد و بالایش
خیز و سر نِه به مبارک پایش
از توگر مادر تو نیست رضا
دان که راضی نبود از تو خدا
وای اگر خندهٔ گستاخ کنی!
آخ اگر بر رخ او آخ کنی!
بسته مادر دل دروای به تو
گر کنی وای برو، وای به تو!
دل او جوی گرت عقل و ذکاست
کان کلید همه خوشبختیهاستباشد که قدر این مهربان مــــادران را بدانیم ...
شنبه 23 شهریورماه سال 1392 ساعت 18:27
bonfsohbdd
بیست
fhhojixjyh