سلام دوستان عزیز. میخواهم یک خاطره بسیار زیبا رو برایتان بگم که فکر
کنم آرزوی هر مسلمان و هر ایرانی هست که همچین خاطر زیبا و دلنشین رو
داشته باشه خاطره ای که کاملا واقعی بود و مربووط به سرگذشت خود
بنده و خانواده ام هست و دوست دارم با خواندن این خاطره به عظمت خدا
پی برده و همیشه خدا و پیامبران و مخصوصا آقا امام رضا رو سرلوحه زندگی
خود قرار بدهید بی شک امامان معصوم ما و خداوند تبارک و تعالی بندگان
خود رو دوست داشته و در تمام لحظات با ما هستند و ما نباید آنها رو از یاد
ببریم و حکمت های خداوند بی انتها خواهد بودپس حتما مطلب رو تا آخر
بخوانید
ما در خانواده 3 نفر بودیم که من و همسرم و فرزند دختر ما جزء سه نفر
حائله بودیم من و همسرم مدت چندین سال هست که دچار بیماری
افسردگی مزمن هستیم و حتی من از کارافتاده هستم و خرج و روزی و رزق
ما از طرف افراد خیر به اندازه ناچیز تهیه می شود و کمک ها همیشه ادامه
نداشته و زندگی رو با هزاران سختی تا الان سپری کرده ایم همسرم بعد از
زایمان دخترم که الان سوم دبستان درس میخواند شروع شد و بخاطر بهبود
وضعیت او همیشه به پیش پزشکان متخصص می رفتیم و هر دو دارو به ما
تجویز می شد پیش هر دکتری که می رفتیم به ما می گفتند که اگر
همسرم یک بار دیگر یاردار شود شاید وضعیت بیماریش یهتر شود و همسرم
که برادری ندارد به همین خاطر دوست داشت فرزند جدید ما پسر باشد و
البته دختر و پسر فرقی نداشت ولی چون همسرم تو زندگی برادری نداشت
بر همین اساس دوست داشت که خداوند به ما یک پسر بدهد اما در آن زمان
یک مشکل اساسی داشتیم آن هم این بود که همسرم باردار نمی شد هر
بار که آزمایش می داد در آزمایشش جواب معلوم بود که باردار نمی شود و
این مسئله بیشتر بر روحیه همسرم تاثیر گذاشت و خیلی بیشتر مریض شد
تا اینکه فهمیدم همسرم روحیه اش رو باخته و از این که باردار نمی شود
دیگر ناامید شده است که همین امر باعث شد که دست به خودکشی بزند و
باهزاران سختی از مرگ حتمی او جلوگیری شد بخاطر اینکه همسرم روحیه
اش بهبود یابد او را پیش هر دکتری می بردم تا شاید درمان و علم جدید باشد
و او بتواند باردار شود اما تاثیری نداشت حتی پیش دعا نویس هم رفتیم که
بازم بی نتیجه بود . دیگه همسرم اصلا به زندگیش امیدوار نبود و هر لحظه
به مرگ فکر می کرد البته روحیه اش رو به خاطر اینکه باردار نمی شد باخته
بود . یک شب همسرم نخوابیده بود من هم بخاطر اینکه همسرم دست به
خودکشی نزند بیدار مانده بودم و بیرون رفتم به آسمان که نگاه کردم پر از
ستاره بود بیشتر نگران همسرم بودم هر چند که خودم هم حال و روز خوبی
نداشتم در همین فکر بودم که یک دفعه نوری رو تو آسمان دیدم و حتی
داخل اتاق هم یک کمی نورانی شد یواش یواش خواب به چشمام اومد وبه
خانه برگشتم دیدم همسرم خوابش برده است و من هم خوابیدم مدتی از
خوابم گذشته بود که تو خواب یک شخص با لباس نورانی به طرف من آمد و
دائم کلمه محمدرضا رو زمزمه می کرد و می خندید دستی به سر من
کشید و غیب شد و من هم یک دفعه بیدار شدم و آیه الکرسی خواندم و نماز
صبح رو خواندم و دوباره خوابیدم باز هم آن شخص با خنده و تبسم به خوابم
آمد و اسم محمدرضا رو بر زبان آورد و دستی به سر من کشید و دوباره غیب
شد موقعی که بیدار شدم تمام بدنم گرم بود و همه جای بدنم رو عرق فرا
گرفته بود اون روز همش به این خواب فکر می کردم همسرم هم تا ساعت
یازده صبح بیدار نشد البته از این لحاظ خوشحال بودم چون حداقل تا خواب
بود من آرامش روحی داشتم و خودکشی در کار نبود شب دوم هم که
خوابیدم بعد از پاسی از شب باز هم آن شخص به خوابم آمد و باز هم اسم
محمدرضا رو آورد و خندید و دوباره دستی به سرم کشید و دوباره غیب شد
صبح که بیدار شدم باز هم تمام بدنم گرم و عرقی بود اما همسرم خوابش از
اون موقع که نور رو تو آسمان دیدم بهتر شده بود شب سوم هم که خوابیدم
باز هم آن شخص با لباس نورانی بهم نزدیک شد و دوباره گفت محمدرضا و
خنده زیبایش دوباره تکرار شد و خواست دست به سرم بکشد که من
نگذاشتم و گفتم قبل از اینکه غیب بشی میخواهم بدونم شما کی هستی و
محمد رضا کیه که هر شب اسمش رو به زبان میاری. خندید و گفت من بنده
خدا هستم . شما منو طلبیدید خوب منم اومدم و حاجتی که داشتید بهتون
دادم منم گفتم چه حاجتی ؟ بهم گفت همسرتون باردار نمیشد . اما بعد از
یک هفته دیگه باردار میشه و اسم فرزندتان رو محمدرضا بگذارید خوب منم تعجب
کردم ولی خوشحال بودم که با این حرف ها دیدم که غیب شد و یک دفعه
بیدار شدم و از اینکه بیدار شدم خیلی ناراحت بودم چون می گفتم این همش
که خواب بود فکر میکردم که همسرم باردار هست اما که بیدار شدم دیدم
که جز یک خواب چیزی دیگه نبود خلاصه بعد از مدتی که حدود 5 روز گذشت
همسرم حالش بد شد و دائم حالت تهوع داشت من هم بلافاصله او رو به
دکتر بردم و دکتر هم یک سری آزمایش برایش نوشت و گفت آزمایش ها رو
بدهد تا ببینم چه مشکلی داری هر وقت جوابش رو آوردی بر اساس جوابش
برایت دارو می نویسم . من هم همسرم رو آزمایشگاه بردم و آزمایش رو داد
و بعد از یک روز رفتم جواب رو گرفتم و پیش دکتر بردم و دکتر که به آزمایش
نگاه کرد به من گفت همسرتون مشکلی نداره فقط باردار شده است که
بهتون تبریک می گویم با خبر خوش خانم دکتر داشتم از شادی هوا می
پریدم خبر رو به همسرم دادم ولی از یک لحاظ نگران بودم که اگر فرزند ما
پسر نبود با روحیه همسرم چکار کنم؟ آخه همسرم دلخوشی که داشت این
بود که فرزند پسر داشته باشه . ولی به خودم گفتم خدا بزرگه . مدت 5
ماهی گذشت که از دکترش خواستم برایش سونوگرافی بنویسه دکتر هم
برایش سونوگرافی نوشت و سونوگرافی ازش گرفتند و نتیجه اش رو پیش دکتر
بردم که دکتر هم گفت جنین سالم هست حرکاتش طبیعی هست و خداوند
بهتون یک پسر خوشکل داده است و بهمون تبریک گفت.دیگه شادی من
چند برابر شد و خبر خوش رو به همسرم دادم همسرم از آن روز هر وقت بازار
می رفت یک لباس یا چیزی برایش می خرید البته هنوز به دنیا نیومده بود 9
ماه که گذشت من عمل جراحی هموروئید داشتم من رو مرخص کردند و تو
خانه بستری بودم که همسرم حالش بد شد زنگ زدم و همسرم را بردند
بیمارستان و صبح ساعت 10 یادگار امام رضا به دنیا آمد آخه اون شخص که
هر شب به خوابم میامد آقا امام رضا (ع) بود من نمی تونستم از رختخواب
بلند شم و تلفنی مژده تولدش رو بهم دادند بعد از دو روز از بیمارستان
مرخص شد و حالا ما در خانه 4 نفر شدیم بعد از مدت دوماه یک شب باز هم
آقا به خوابم امد و با همون لباس و نورانی همیشگی و خنده زیبا به من گفت
مواظب یادگار ما (محمدرضا) باش پسر خوشکل و با ایمانی خواهد بود و از
من گلایه کرد و گفت چرا طلبیدمت و لی نیومدی . من هم به حرم زیبای آقا
در شهر مقدس مشهد رفتم شب به مشهد رسیدم با آنکه خیلی طول راه
بود اما تا صبح بیدار شدم و با آقا درد دل کردم ساعت 4 صبح بیرون از حرم
خوابم برد و بازم به خوابم اومد و گفت خوشحال هستم که دعوت منو قبول
کردی من هم گفتم آقا من پابوس شما هستم من نوکر و ارادتمند شما
هستم به من گفت مشکل دیگری نداری ؟ من هم گفتم شفای خودم و
همسرم رو میخواهم . که گفتند فعلا قابل بهبودی نیستید ازش طلب رزق و
روزی کردم که او هم قبول کرد و بهم گفت عاشقان و یاران من در همه جا
بهت کمک می کنندنگران نباش عاشقان اهل بیت نمی گذارند تنها باشی
چون من ازشون میخواهم که من از این منظور او متوجه نشدم . البته یادمون
نرود که اسم پسرم رو بنابه خواسته آقاامام رضا . فداش بشم
(_.....محمــــــــــــــــــدرضـــــــــــــــــــا......) گذاشتم چون یادگار آقا امام
رضا (ع) هست . الان محمد رضا شش ماه و نیم هست پسر بسیار خنده رو و با نشاطی
هست . دوستان یادتان باشد آقا در همه جا یاران و عاشقانش رو تنها نمی گذاره باور کنید اگر
با دل پاک و نیت خوب ازش حاجت بخواهید بی شک کمکتان خواهد کرد من خیلی
خوشحالم که یکی از خادمین و خدمتگذار و نوکرش هستم در ضمن عکس محمدرضا رو نگاه
کنید در پست دیگه کذاشتم لطفا برایم دعا کنید............/